این داستان واقعی است وچند شب پیش در حرم امام رضا اتفاق افتاده است
اتفاقی که مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد. چه شبهایی که ما سیر هستیم ودر چند قدمی ما کسانی هستند
که گرسنه می باشند ولی حیا سبب می شود که از کسی درخواست نکنند.
**************************************
پسرک نوجوان ومعصوم تمام سرمایه اش را از دست داده بود .
آمده بود حرم تا شاید امامش مشکلش را حل کند.
گرسنگی امانش را بریده بود نمی دانست چه کار کند.
پس از توسل به امام رضا (علیه السلام) به صحن آزادی قدم گذاشت نگاه می کرد به اطرافش
خانمی را دید که روی فرش قرمز صحن نشسته بود ، دل را به دریا زد وبه سمت آن خانم حرکت کرد.
-خانم ببخشید خیلی گرسنه هستم خیلی، شما می توانید به من کمک کنید.
-شرمنده هیچ پولی همراهم نیست، همسرم پول همراهش هست ولی الان رفته زیارت
پسرک نوجوان نمی دانست چکار کند سرش را برگرداند دید مادری به فرزندش 1000 تومان داد
خیلی خوشحال شد ولی بعد از لحظه ایی فهمید آن 1000 تومان هدیه مادر به پسرش بود .
دلش شکست، صحن آزادی را ترک کرد به صحن انقلاب رفت بدون اینکه از کسی در خواست کند
روبه گنبد طلای امام رضا نشست ، وزیر لب زمزمه می کرد.
همسر آن خانم از زیارت برگشت ، ظاهرا آن خانم ماجرا را داشت برای شوهرش تعریف می کرد.
آنها هم صحن آزادی را به مقصد صحن انقلاب ترک کردند، در حال قدم زدن بودند که مرد جوان
در حالیکه پسری را اشاره می کرد به همسرش می گفت چه پسر معصومی چقدر زیبا رو به گنبد
امام رضا نشسته، به ناگاه خانم مرد جوان گفت: این همان پسر است این همان پسر است.
مرد جوان رو به همسرش کرد وگفت: جدا . توکمی جلوتر برو من با این پسر کمی کار دارم
مرد جوان کنار پسرک خوش سیما نشست . می خواست سر صحبت کردن را باز کند.
ولی پسر حال حرف زدن را نداشت.
-اهل کجایی؟
-نیشابور.
-زائر هستی؟
-نه الان یه مدتی است با خانواده به مشهد آمده ایم.
-کجا زندگی می کنید؟
-بلوار دوم.( پایین شهر مشهد)
-حالا چرا اینقدر ناراحت هستی؟
-برای امرار ومعاش کنار حرم گندم می فروختم ، شهرداری تمام گندم هایم را که بسته بندی کرده بودم
را از من گرفت. همه را از دست دادم.
- امروز روزه بودی
پسرک نوجوان سرش را به پایین تکان داد.
معلوم بود که خیلی گرسنه است. اما حتی از مرد جوان هم در خواستی نمی کرد.
- تمام گندمهایت چقدر بود.
-به اندازه 2000 تومان.
مرد جوان از جایش بلند شد ولی پسر نوجوان در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود
حتی از جایش تکان نمی خورد .
نمی دانم چه به امام رضا می گفت نمی دانم.
مرد جوان بار دیگر نشست این بار کاغذی را در دستانش گذاشت وبلند شد رو به پسر کرد وگفت:
کاری نداری ، با اودست داد وخداحافظی کرد هنوز دستان مرد جوان از دستان کوچک پسر جدا
نشده بود که لبخند بسیار زیبایی را در صورت پسر مشاهده کردم.
دستان گره کرده پسر را می دیدم که یک اسکناس 2000 تومانی از مشت کوچکش بیرون زده.
صحنه بسیار زیبایی بود .
دیگر نمیدانم پسرک گندم فروش به امام رضا چه میگفت.
اما خیلی چیزها در این اتفاق فهمیدم
یا امام رضا خیلی ها همین الان دوست دارند که در حرم زیبایت باشند
خیلی ها دوست دارند در این شبها در کنار ضریح مقدست دعا وعبادت کنند
یا امام رضا از خدا بخواه که ما را برای بندگی خودش ویاری حضرت مهدی تربیت کند
به امید ظهور
:: برچسبها:
داستانی از امام رضا(ع) ,